کوه چون سنگ بود،تنها شد یا چون تنها بود،سنگ شد !!! من که نه سنگ بودم نه کوه ، من چرا تنها شدم ؟

اما تا شقایق هست،زندگی باید کرد...
 
درباره وبلاگ

 

موضوعات

 

آخرين نوشته ها

 

نويسندگان

 

پيوند ها

 

آرشيو مطالب

 

پيوندهاي روزانه

 

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


 

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 57
بازدید کل : 1636
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



Alternative content




 
زندگي!

تمام چیزها در جهان هستند...

مرا نگه دارید,مرا صاف نگه دارید!

بهار چه مطبوع است,شب بسی مطبوع است,بی آن که مشکلی برطرف کند,کارش فقط این است که دچار ملالم کند.

آه,بهاران!حمله هایش پایدار نیستند,به آسانی هم درک می شوند,بهار می آید,فقط همین,در کنارم می ماند تا آنکه شکست بخورم.

آه!تمام چیز ها در جهان هستند!

کاش می توانستم تو را از اشک هایم برهانم,تو را که دور ازاین جا آواره وار می گردی!تو را که دو لحظه از جوانی ام را با خوشبختی همراه کردی!تو که گنجینه ی زندگی ات را با سه احساسش بزرگ بی حساب صرف می کردی!ولی دیگر از اشک ها چیزی ندارم.به یاد می آوری دمی را به درون آمدم تا تو را در بر گیرم و خواستم بروم؟آن گاه تو سر برگرداندی و نگاهم کردی,حیرت زده از آن بودی  که با چنان محبتی دوستت دارم.

من چنینم.

تبر ذاتا نیکخواه خوب است,در خود سمی ندار,تبر سلاحی برای خودکشی نیست,کسی را نمی کشد,فقط می بوسد.در جایی که بوسه ای نهاد,دهانی سرخ می گذارد,دو لب سرخ در جای بوسه اش می گذارد.

تبر چنین است.

و من دلی از برای آن دارم.

آه!ولی زندگی چنین است:

جدایی ابدی از تو است.چنین است زندگی.و هیچ کس توان به سر رساندن آن را ندارد.مگر آن که فکر بس روشن حماقت ها را داشته باشد و فقط معماها را درک کند.آه!ای بزرگ,ای محبوب من!در بهاران بیا و تبر خود را بیاور!من خود را در زیر ستارگان قرار می دهم و زبانم را دراز می کنم تا آن را بلیسم.من چنینم.

چنین است زندگی!

[URL=http://up9.iranblog.com/viewer.php?file=vc7jogakvb4jii6uon63.gif][IMG]http://up9.iranblog.com/images/vc7jogakvb4jii6uon63_thumb.gif[/IMG][/URL]


یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, توسط یه دلتنگ



تو دلت تنگه ولی.....

باز دوباره میزنه قلبت تو سینه سازمو

تو سکوتت میشنوی زمزمه آوازمو

حس دلتنگی که میگیره تموم جونتو

هر جا میری منو میبینی و کم داری منو

تو دلت تنگه ولی انگار تو جنگ با دلم

میزنی و میشکنی با خودت لج کردی گلم

راه با تو بودنو سخت کردی که آسون برم

چشم خوشرنگت چرا خیسه دوباره خشگلم

حالا بگو  کی دیگه اخماتو میگیره

با تو می خنده تب کنی واست میمیره

دست کی شبا لای موهاته

آره خودم نیستم ولی یادم که باهاته

این عشقه تو وجودت,توی جونت ریشه کرده

دل دوباره بی قرارت داره دنبال من میگرده

گفتی که میخوای بری سروسامون بگیری

خواستی اما نتونستی به این آسونی بری

دستت مال هرکی باشه چشمت دنبال منه

هر نگاهت انگاری اسممو فریاد میزنه

من خیالم راحته تا پای جون بودم برات

تو ندونستی چی میخوای تا بریزم زیر پات

همه ی آرزوهامون دیگه فقط یه خاطره س

نفسم بودی ولی یه تجربه شدی و بس

حالا بگو کی دیگه اخماتو میگیره

باتو می خنده تب کنی واست میمیره

دست کی شبا لای موهاته

آره خودم نیستم ولی یادم که باهاته

این عشقه تو وجودت,توی جونت ریشه کرده

دل دوباره بی قرارت داره دنبال من میگرده



 


یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, توسط یه دلتنگ



خبر به دورترین نقطه جهان برسد!

 

 

 

خبر به دورترین نقطه جهان برسد                    

نخواست او به من خسته,بی گمان برسد

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت            

کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد

چه می کنی اگر او را که خواستی یک عمر            

به راحتی کسی  از راه ناگهان برسد...

رها کنی,برود,از دلت جدا باشد                       

به آنکه دوست ترش داشته ,به آن برسد

رها کنی,بروند و دو تا پرنده شوند                    

خبر به دورترین نقطه جهان برسد

گلایه ای نکنی,بغض خویش را بخوری              

که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که...نه!نفرین نمی کنم...نکند            

به او,که عاشق او بوده ام,زیان برسد

خدا کند که فقط این عشق از سرم برود                 

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

 


 


یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, توسط یه دلتنگ



یادم تو را فراموش!

یادته گفتم اگه بیای قبولت نمی کنم!

گفتم دلم ازت شکسته!

یادته؟

ولی من یادمه!

آره یادم تو را فراموش!

هر چقدر التماس کنی جوابتو نمیدم!کم با احساسم  بازی نشده!دوست ندارم!دلم برات می سوزه!ولی برات آرزوی بهترینارو دارم!

ازت بدم میاد!چون زدی زیر قولت!دیگه مخاطب نوشته هام تو نیستی!دستم میره که اسمتو بنویسم!ولی نمی نویسم!برو!

من توبه کردم!امیدوارم خدا تو رم ببخشه!زندگیم عالیه!خوشبختم!


 

 


یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, توسط یه دلتنگ



مهربانی را بیاموزیم...

مهربانی را بياموزيم

فرصت آيينه ها در پشت در مانده است

روشنی را می شود در خانه مهمان کرد

می شود در عصر آهن

                     - آشناتر شد

سايبان از بيد مجنون ،

                     - روشنی از عشق

می شود جشنی فراهم کرد

                      می شود در معنی يک گل شناور شد

مهربانی را بياموزيم

موسم نيلوفران در پشت در مانده است

موسم نيلوفران يعنی که باران هست

                      يعنی يک نفر آبی است 

موسم نيلوفران يعنی

                      يک نفر می آيد از آن سوی دلتنگی

می شود برخاست در باران

دست در دست نجيب مهربانی

                      می شود در کوچه های شهر جاری شد

می شود با فرصت آيينه ها آميخت

                      با نگاهی

                      با نفس های نگاهی

                      می شود سرشار -

                      - از رازی بهاری شد

دست های خسته ای پيچيده با حسرت

چشم هايی مانده با ديوار روياروی

                    چشمها را می شود پرسيد

آسمان را می شود پاشيد

می شود از چشمهايش ...

                     چشمها را می شود آموخت

می شود برخاست

می شود از چارچوب کوچک يک ميز بيرون شد

می شود دل را فراهم کرد

می شود روشنتر از اينجا و اکنون شد

جای من خالی است

جای من در عشق

جای من در لحظه های بی دريغ اولين ديدار

جای من در شوق تابستانی آن چشم

جای من در طعم لبخندی که از دريا سخن می گفت

جای من در گرمی دستی که با خورشيد نسبت داشت

جای من خالی است

من کجا گم کرده ام آهنگ باران را ؟!

من کجا از مهربانی چشم پوشيدم؟!


می شود برگشت

می شود برگشت و در خود جستجويی داشت

                    در کجا يک کودک دهساله در دلواپسی گم شد ؟!

                   در کجا دست من و سيمان گره خوردند؟!

می شود برگشت

تا دبستان راه کوتاهی است

می شود از رد باران رفت

می شود با سادگی آميخت

می شود کوچکتر از اينجا و اکنون شد

می شود کيفی فراهم کرد

دفتری را می شود پر کرد از آيينه و خورشيد

در کتابی می شود روييدن خود را تماشا کرد

                   من بهار ديگری را دوست می دارم

جای من خالی است

جای من در ميز سوم ، در کنار پنجره خالی است

جای من در درس نقاشی

جای من در جمع کوکبها

جای من در چشمهای دختر خورشيد

جای من در لحظه های ناب

جای من در نمره های بيست

                      جای من در زندگی خالی است

می شود برگشت

اشتياق چشم هايم را تماشا کن

می شود در سردی سرشاخه های باغ

                      جشن رويش را بيفروزيم

دوستی را می شود پرسيد

چشمها را می شود آموخت

مهربانی کودکی تنهاست

                      مهربانی را بياموزيم...


شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, توسط یه دلتنگ



دلم برای کسی تنگ است...

دلم برای كسی تنگ است

كه آفتاب صداقت را

به ميهمانی گل های باغ می آورد

وگيسوان بلندش را

     - به بادها می داد

و دست های سپيدش را

     - به آب می بخشيد

 

دلم برای كسی تنگ است

كه آن دونرگس جادو را

به عمق آبی دريای واژگون می دوخت

و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند

 

دلم برای كسی تنگ است

كه همچو كودك معصومی

دلش برای دلم می سوخت

و مهربانی خود را

     - نثار من می كرد

 

دلم برای كسی تنگ است

كه تا شمال ترين شمال

و در جنوب ترين جنوب

     - درهمه حال

هميشه در همه جا

     - آه با كه بتوان گفت

كه بود با من و

     - پيوسته نيز بی من بود

و كار من زفراقش فغان و شيون بود

كسی كه بی من ماند

كسی كه با من نيست

كسی ...

      - دگر كافی ست.

 &lt;a href=&quot;http://up4.iranblog.com/viewer.php?file=h55mumtxwqx7aioheox.jpg&quot;&gt;&lt;img src=&quot;http://up4.iranblog.com/images/h55mumtxwqx7aioheox_thumb.jpg&quot; border=&quot;0&quot; alt=&quot;h55mumtxwqx7aioheox.jpg&quot; /&gt;&lt;/a&gt;


شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, توسط یه دلتنگ



دوستت دارم!

مجبور شدم که بی خبر بنویسم

در کوچه و شهر دربدر بنویسم

یک ریز کلام &laquo;دوستت دارم&raquo; را

بر ساحل دریای خزر بنویسم

 


برگرد بدون تو دلم می میرد

با این همه شعر نو دلم می میرد

باور بکن ای دوست اگر دیر کنی

در کنج پیاده رو دلم می میرد

 

 


شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, توسط یه دلتنگ



قاصدک

قاصدک هان چه خبر آوردی ؟

از کجا و از که خبر آوردی؟

خوش خبر باشی اما                                     

گرد بام و در من

بی ثمر می گردی

انتظار خبری نيست مرا

نه زياری ، نه ز ديار و دياری ، باری

برو آنجا که ترا منتظرند

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

قاصدک در دل من ، همه کورند و کرند


دست بردار از اين در وطن خويش غريب

قاصدک تجربه های همه تلخ ،

با دلم می گويند ،

که دروغی تو دروغ

که فريبی تو فريب


قاصدک هان ، ولی آخر ايوای

راستی آيا رفتی با باد ؟

با توام ، آيا کجا رفتی آی ،

راستی آيا جايی خبری هست هنوز ؟

مانده خاکستر گرمی جايی ، در اجاقی ؟

طمع شعله نمی بندم

خردک شوری هست هنوز ؟


قاصدک

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می گريند .

 


شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, توسط یه دلتنگ



باز باران

 

باز باران

 با ترانه

با گوهر های فراوان

می خورد بر بام خانه

 

من به پشت شيشه تنها

ايستاده :

در گذرها

رودها راه اوفتاده.

 

شاد و خرم

يک دوسه گنجشک پرگو

باز هر دم

می پرند اين سو و آن سو

 

می خورد بر شيشه و در

مشت و سيلی

آسمان امروز ديگر

نيست نيلی

 

يادم آرد روز باران

 گردش يک روز ديرين

خوب و شيرين

توی جنگل های گيلان:

 

کودکی دهساله بودم

شاد و خرم

نرم و نازک

چست و چابک

 

از پرنده

از چرنده

از خزنده

بود جنگل گرم و زنده

 

آسمان آبی چو دريا

يک دو ابر اينجا و آنجا

چون دل من

روز روشن

 

بوی جنگل تازه و تر

همچو می مستی دهنده

بر درختان می زدی پر

هر کجا زيبا پرنده

 

برکه ها آرام و آبی

برگ و گل هر جا نمايان

چتر نيلوفر درخشان

آفتابی

 

سنگ ها از آب جسته

از خزه پوشيده تن را

بس وزغ آنجا نشسته

دمبدم در شور و غوغا

 

رودخانه

با دوصد زيبا ترانه

زير پاهای درختان

چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان

 

چشمه ها چون شيشه های آفتابی

نرم و خوش در جوش و لرزه

توی آنها سنگ ريزه

سرخ و سبز و زرد و آبی

 

با دوپای کودکانه

می پريدم همچو آهو

می دويدم از سر جو

دور می گشتم زخانه

 

می پراندم سنگ ريزه

تا دهد بر آب لرزه

بهر چاه و بهر چاله

می شکستم کرده خاله

 

می کشانيدم به پايين

شاخه های بيدمشکی

دست من می گشت رنگين

از تمشک سرخ و وحشی

 

می شنيدم از پرنده

داستانهای نهانی

از لب باد وزنده

راز های زندگانی

 

هرچه می ديدم در آنجا

بود دلکش ، بود زيبا

شاد بودم

می سرودم :

 

" روز ! ای روز دلارا !

داده ات خورشيد رخشان

اين چنين رخسار زيبا

ورنه بودی زشت و بی جان !

 

" اين درختان

با همه سبزی و خوبی

گو چه می بودند جز پاهای چوبی

گر نبودی مهر رخشان !

 

" روز ! ای روز دلارا !

گر دلارايی ست ، از خورشيد باشد

ای درخت سبز و زيبا

هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد ... "

 

اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چيره

آسمان گرديده تيره

بسته شد رخساره خورشيد رخشان

ريخت باران ، ريخت باران

 

جنگل از باد گريزان

چرخ ها می زد چو دريا

دانه های گرد باران

پهن می گشتند هر جا

 

برق چون شمشير بران

پاره می کرد ابرها را

تندر ديوانه غران

مشت می زد ابرها را

 

 روی برکه مرغ آبی

از ميانه ، از کناره

با شتابی

چرخ می زد بی شماره

 

گيسوی سيمين مه را

شانه می زد دست باران

باد ها با فوت خوانا

می نمودندش پريشان

 

سبزه در زير درختان

رفته رفته گشت دريا

توی اين دريای جوشان

جنگل وارونه پيدا 

 

بس دلارا بود جنگل

به ! چه زيبا بود جنگل

بس ترانه ، بس فسانه

بس فسانه ، بس ترانه

 

بس گوارا بود باران

وه! چه زيبا بود باران 

می شنيدم اندر اين گوهرفشانی

رازهای جاودانی ،پند های آسمانی

 

" بشنو از من کودک من

پيش چشم مرد فردا

زندگانی - خواه تيره ، خواه روشن -

هست زيبا ، هست زيبا ، هست زيبا ! "


شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, توسط یه دلتنگ