

در شبان غم تنهايی خويش
عابد چشم سخنگوی توام
من در اين تاريکی
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوی توام.

گيسوان تو پريشانتر از انديشه من
گيسوان تو شب بی پايان
جنگل عطرآلود.
شکن گيسوی تو
موج دريای خيال.
کاش با زورق انديشه شبی
از شط گيسوی مواج تو ، من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم.
کاش بر اين شط مواج سياه
همه عمر سفر می کردم.

من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور ،
گيسوان تو در انديشه من
گرم رقصی موزون .
کاشکی پنجه من
در شب گيسوی پرپيچ تو راهی می جست.
چشم من ، چشمه زاينده اشک ،
گونه ام بستر رود .
کاشکی همچو حبابی بر آب ،
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود .

شب تهی از مهتاب ،
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده ،
آسمان را يکسر .
ابر خاکستری بی باران دلگير است
و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد کدورت افسوس !
سخت دلگير تر است.
شوق باز آمدن سوی تو ام هست ،
اما ،
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوينده راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته .
وای ، باران
باران
شيشه پنجره را باران شست
از دل من اما ،
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.

می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران ،
باران ،
پر مرغان نگاهم را شست .
خواب رويای فراموشی هاست!
خواب را در يابم
که در آن دولت خاموشی هاست.
من شکوفايی گلهای اميدم را در رويا ها می بينم ،
و ندايی که به من می گويد :
" گر چه شب تاريک است
دل قوی دار ،
سحر نزديک است"

دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بيند .
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چيند
آسمان ها آبی،
- پر مرغان صداقت آبی ست-
ديده در آينه صبح تو را می بيند .

از گريبان تو صبح صادق ،
می گشايد پر و بال .
تو گل سرخ منی
تو گل ياسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
- نه ،
از آن پاک تری .
تو بهاری؟
- نه ،
- بهاران از توست .
از تو می گيرد وام ،
هر بهار اينهمه زيبايی را .

هوس باغ و بهارانم نيست
ای بهين باغ و بهارانم تو!
سبزی چشم تو -
- دريای خيال.
پلک بگشا که به چشمان تو دريابم باز ،
مزرع سبز تمنايم را.
ای تو چشمانت سبز
در من اين سبزی هذيان از توست .
سبزی چشم تو تخديرم کرد .
حاصل مزرعه سوخته برگم از توست .
زندگی از تو و
- مرگم از توست

سيل سيال نگاه سبزت
همه بنيان وجودم را ويرانه کنان می کاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم
و در اين راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم .
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اينجاست.
در خود آن گمشده را دريابم

در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!
کاروان های فرومانده خواب از چشمت بيرون کن !
باز کن پنجره را !
تو اگر باز کنی پنجره را ،
من نشان خواهم داد ،
به تو زيبايی را.
بگذر از زيور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
که در آن شوکت پيراستگی
چه صفايی دارد
آری از سادگيش ،
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد.

باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسک های
کودک خواهر خويش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نيست زدارايی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نيست عبوس .

کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسک هايش می رقصد
کودک خواهر من ،
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تورا می داند
نام تو را می خواند !
- گل قاصد آيا
با تو اين قصه خوش خواهد گفت؟!-
باز کن پنجرا را
من تورا خواهم برد
به سر رود خروشان حيات
آب اين رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنيم از آغاز و
باز کن پنجره را ! -
- صبح دميد !

چه شبی بود و چه فرخنده شبی .
آن شب دور که چون خواب خوش از ديده پريد .
کودک قلب من اين قصه شاد
از لبان تو شنيد :
" زندگی رويا نيست
زندگی زيبايی است
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پيوندی
می توان
از ميان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بيزار از اين فاصله هاست . "

قصه شيرينی ست .
کودک چشم من از قصه تو می خوابد .
قصه نغز تو از غصه تهی ست .
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم .

گل به گل ، سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تو اند
رفته ای اينک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می ميرد
رفته ای اينک ، اما آيا
باز بر می گردی؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گيرد !
چه شبی بود و چه روزی افسوس !
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت .

ما پرستو ها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پرانديم در آغوش فضا .
ما قناری ها را
از درون قفس سرد رها می کرديم .
آرزو می کردم
دشت سرشار زسرسبزی روياها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه يخ می زند از سردی دی .

من چه می دانستم
دل هر کس دل نيست
قلبها زآهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند .
از دلم رست گياهی سر سبز
سر برآورد ، درختی شد ، نيرو بگرفت .
برگ بر گردون سود .
اين گياه سرسبز
اين برآورده درخت اندوه ،
حاصل مهر تو بود

و چه روياهايی !
که تبه گشت و گذشت.
و چه پيوند صميميت ها ،
که به آسانی يک رشته گسست
چه اميدی ، چه اميد؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گرديد.
دل من می سوزد ،
که قناری ها را پربستند
که پر پاک پرستوها را بشکستند
و کبوتر ها را
ــ آه ، کبوتر ها را...
و چه اميد عظيمی به عبث انجاميد.
در ميان من و تو فاصله هاست.
گاه می انديشم
ــ می توانی تو به لبخندی اين فاصله را برداری!

ادامه در*ادامه مطلب*
ادامه مطلب
|