کوه چون سنگ بود،تنها شد یا چون تنها بود،سنگ شد !!! من که نه سنگ بودم نه کوه ، من چرا تنها شدم ؟

اما تا شقایق هست،زندگی باید کرد...
 
درباره وبلاگ

 

موضوعات

 

آخرين نوشته ها

 

نويسندگان

 

پيوند ها

 

آرشيو مطالب

 

پيوندهاي روزانه

 

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


 

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 230
بازدید کل : 1579
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



Alternative content




 
وداع...

مي روم خسته و افسرده و زار

سوي منزلگه ويرانه خويش

بخدا مي برم از شهر شما

دل شوريده و ديوانه خويش

 

مي برم، تا كه در آن نقطه دور

شستشويش دهم از رنگ گناه

شستشويش دهم از لكه عشق

زينهمه خواهش بيجا و تباه

 

مي برم تا ز تو دورش سازم

ز تو، اي جلوه اميد محال

مي برم زنده بگورش سازم

تا از اين پس نكند ياد وصال

 

ناله مي لرزد، مي رقصد اشك

آه، بگذار كه بگريزم من

از تو، اي چشمه جوشان گناه

شايد آن به كه بپرهيزم من

 

بخدا غنچه شادي بودم

دست عشق آمد و از شاخم چيد

شعله آه شدم، صد افسوس

كه لبم باز بر آن لب نرسيد

 

عاقبت بند سفر پايم بست

مي روم، خنده بلب، خونين دل

مي روم، از دل من دست بدار

اي اميد عبث بي حاصل


شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, توسط یه دلتنگ



ناشناس

بر پرده هاي درهم اميال سركشم

نقش عجيب چهره يك ناشناس بود

نقشي ز چهره ئي كه چو مي جستمش بشوق

پيوسته مي رميد و بمن رخ نمي نمود

 

يكشب نگاه خسته مردي بروي من

لغزيد و سست گشت و همانجا خموش ماند

تا خواستم كه بگسلم اين رشته نگاه

قلبم تپيد و باز مرا سوي او كشاند

  

نوميد و خسته بودم از آن جستجوي خويش

با ناز خنده كردم و گفتم بيا، بيا

راهي دراز بود و شب عشرتي به پيش

ناليد عقل و گفت كجا مي روي كجا

 

راهي دراز بود و دريغا ميان راه

آن مرد ناله كرد كه پايان ره كجاست

چون ديدگان خسته من خيره شد بر او

ديدم كه مي شتابد و زنجيريش به پاست

 

زنجيريش بپاست، چرا اي خداي من

دستي بكشتزار دلم تخم درد ريخت

اشگي دويد و زمزمه كردم ميان اشگ

«زنجيرش بپاست كه نتوانمش گسيخت»

 

شب بود و آن نگاه پر از درد مي زدود

از ديدگان خسته من نقش خواب را

لب بر لبش نهادم و ناليدم از غرور

«كاي مرد ناشناس بنوش اين شراب را»

 

آري بنوش و هيچ مگو كاندر اين ميان

در دل ز شور عشق تو سوزنده آذريست

ره بسته در قفاي من اما دريغ و درد

پاي تو نيز بسته زنجير ديگريست

 

 لغزيد گرد پيكر من بازوان او

آشفته شد بشانه او گيسوان من

شب تيره بود و در طلب بوسه مي نشست

هر لحظه كام تشنه او بر لبان من

 

 ناگه نگاه كردم و ديدم به پرده ها

آن نقش ناشناس دگر ناشناس نيست

افشردمش بسينه و گفتم بخود كه واي

دانستم اي خداي من آن ناشناس كيست

يك آشنا كه بسته زنجير ديگريست


شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, توسط یه دلتنگ



انتقام

باز كن از سر گيسويم بند

پند بس كن، كه نمي گيرم پند

در اميد عبثي دل بستن

تو بگو تا به كي آخر، تا چند

 

 از تنم جامه برون آر و بنوش

شهد سوزنده لب هايم را

تا به كي در عطشي دردآلود

به سر آرم همه شب هايم را

 

خوب دانم كه مرا برده ز ياد

من هم از دل بكنم بنيادش

باده اي، اي كه ز من بي خبري

باده اي تا ببرم از يادش

 

شايد از روزنه چشمي شوخ

برق عشقي به دلش تافته است

من اگر تازه و زيبا بودم

او زمن تازه تري يافته است

 

شايد از كام زني نوشيده است

گرمي و عطر نفس هاي مرا

دل به او داده و برده است ز ياد

عشق عصياني و زيباي مرا

 

 گر تو داني و جز اينست، بگو

پس چه شد نامه، چه شد پيغامش

خوب دانم كه مرا برده ز ياد

زآنكه شيرين شده از من كامش

  

منشين غافل و سنگين و خموش

زني امشب ز تو مي جويد كام

در تمناي تن و آغوشي است

تا نهد پاي هوس بر سر نام

  

عشق توفاني بگذشته او

در دلش ناله كنان مي ميرد

چون غريقي است كه با دست نياز

دامن عشق ترا مي گيرد

 

 دست پيش آر و در آغوشش گير

اين لبش، اين لب گرمش اي مرد

اين سر و سينه سوزنده او

اين تنش، اين تن نرمش، اي مرد


شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, توسط یه دلتنگ



شب و هوس

در انتظار خوابم و صد افسوس

خوابم به چشم باز نمي آيد

اندوهگين و غمزده مي گويم

شايد ز روي ناز نمي آيد

 

چون سايه گشته خواب و نمي افتد

در دام هاي روشن چشمانم

مي خواند آن نهفته نامعلوم

در ضربه هاي نبض پريشانم

 

مغروق اين جواني معصومم

مغروق لحظه هاي فراموشي

مغروق اين سلام نوازشبار

در بوسه و نگاه و هم آغوشي

 

مي خواهمش در اين شب تنهائي

با ديدگان گمشده در ديدار

با درد، درد ساكت زيبائي

سرشار، از تمامي خود سرشار

 

مي خواهمش كه بفشردم بر خويش

بر خويش بفشرد من شيدا را

بر هستيم بپيچد، پيچدسخت

آن بازوان گرم و توانا را

 

در لابلاي گردن و موهايم

گردش كند نسيم نفس هايش

نوشد، بنوشدم كه بپيوندم

با رود تلخ خويش به دريايش

 

وحشي و داغ و پر عطش و لرزان

چون شعله هاي سركش بازيگر

درگيردم، به همهمه درگيرد

خاكسترم بماند در بستر

 

در آسمان روشن چشمانش

بينم ستاره هاي تمنا را

در بوسه هاي پر شررش جويم

لذات آتشين هوس ها را

 

مي خواهمش دريغا، مي خواهم

مي خواهمش به تيره، به تنهائي

مي خوانمش به گريه، به بي تابي

مي خوانمش به صبر، شكيبائي

 

لب تشنه مي دود نگهم هر دم

در حفره هاي شب، شبي بي پايان

او، آن پرنده، شايد مي گريد

بر بام يك ستاره سرگردان


شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, توسط یه دلتنگ



نگاهی يک جهان فرياد

 

 

نگاهی ، يک جهان فرياد ، نفرين ، خشم

 

 

قلب آسمان را سخت می کاويد،

 

 

می کاويد ، می کاويد .

 

 

زمين لرزيده بود اما

 

 

نگاهی از شرنگ درد مالامال

 

 

به دنبال کسی در آسمان ، انگار می گرديد ،

 

 

می گرديد ، می گرديد .

 

 

زمين لرزيده بود اما ،

 

 

نگاهی آتشين ، چون خنجری خونبار ،

 

 

چيزی از خدا انگار ،

 

 

می پرسيد ، می پرسيد ، می پرسيد...

 

 

زمين ، همتای مادر ، قرن ها آن سادگان را

 

 

با همه توش و توان خويش می پرورد .

 

 

زگندم زار و شاليزار ،- پاس رنجهاشان - ،

 

 

سفره می گسترد ،

 

 

آب از چشمه می آورد!

 

 

همه شب ،

 

 

سر به دامانش ، کنار يکدگر ، افسانه می گفتند .

 

 

زمين ،

 

 

همتای مادر ،

 

 

بر سر بالينشان بيدار ،

 

 

تا آسوده می خفتند !

 

 

در آن دوران تاريک و تباه و تلخ بمباران ،

 

 

- تگرگ مرگ -

 

 

خزيده کنج پستوها

 

 

به زير بال هم ، همچون پرستوها

 

 

اگر خشت و گل آن بام ها - باری - نه چندان مرد ميدان بود

 

 

زمين ،

 

 

در زير پاشان ،

 

 

تکيه گاهی کوه بنيان بود !

 

 

چه نيرويی به جان او شبيخون زد ؟

 

 

که اين سرگشته ناگاه از مدار خويش بيرون زد!

 

 

زمين ، آن شب ، چه بدهنگام و بی آرام ، می لرزيد ،

 

 

می لرزيد ، می لرزيد...

 

 

زمين ، آن تکيه گاه ،

 

 

آن جان پناه ،

 

 

آن کوه ، آن نستوه ،

 

 

از بنياد می لرزيد ، می لرزيد .... می لرزيد !

 

 

می لرزاند ،

 

 

           می لرزيد

 

 

می پيچاند ،

 

 

           می لرزيد

 

 

می تاراند ،

 

 

           می لرزيد

 

 

می چرخاند ،

 

 

           می لرزيد

 

 

زمين آن شب ، چه وحشتناک ، ناهنجار ،

 

 

می کوبيد ، می پاچيد ، می پيچيد ،

 

 

می لرزيد ، می لرزيد...

 

 

صدای مهربان لای لايت کو ؟

 

 

لبت کو ؟ بوسه ات کو ؟ گونه هايت کو؟

 

 

نوازش های با جان آشنايت کو؟

 

 

بيا ، نور نگاهت را چراغ شامگاهم کن !

 

 

بيا آن دست های گرم را پشت و پناهم کن !

 

 

 بيا

 

 

در اين سياهی ها ،

 

 

           نگاهم کن ! نگاهم کن !...

 

 

صدا با گريه می آميخت

 

 

صدا در گريه می آويخت

 

 

نه تنها بام و ديوار و در و ايوان ،

 

 

که گفتی تکيه گاهی آهنين بنيان فرو می ريخت .

 

 

 

زمين لرزيده بود اما

 

 

نگاهی يک جهان فرياد ، نفرين ، خشم

 

 

نگاهی از شرنگ درد مالامال

 

 

نگاهی غوطه ور در اشک

 

 

نگاهی - همچنان تا جاودان نوميد -

 

 

به دنبال کسی در آسمان ، انگار می گرديد

 

 

                                                 می گرديد

                                                           می گرديد....


جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, توسط یه دلتنگ



ساعت عاشق شدن

دوباره ماهی سرخ

دوباره آبی آب

دوباره عيدی من

غزل های ترد ناب

دوباره دست های تو

سفره هفت سين من

وقت تحويل بهار

ساعت عاشق شدن

ما بايد دوباره بچگی کنيم

سبزی بهار و زندگی کنيم

دوباره مادربزرگ

رخت نو ، سوزن زده

تخم رنگی هم

از قفس در اومده

ساز پر ناز تو کو؟

نت به نت از ما بگو

از ترانه چکه کن

در بهار شست و شو

قصه دوباره ها

سکه ای به نام ما

دوباره شهزاده ای

عاشق مرد گدا

دوباره لمس علف

عطر زاييدن گل

دوباره رنگين کمون

روی تنهايی پل

دوباره قايم موشک

سر چهارراه شلوغ

دوباره عيد ديدنی

از غزل های "فروغ"

ما بايد دوباره بچگی کنيم

سبزی بهار و زندگی کنيم


جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, توسط یه دلتنگ



آبی،خاکستری،سیاه

در شبان غم تنهايی خويش

عابد چشم سخنگوی توام

من در اين تاريکی

من در اين تيره شب جانفرسا

زائر ظلمت گيسوی توام.

گيسوان تو پريشانتر از انديشه من

گيسوان تو شب بی پايان

جنگل عطرآلود.

شکن گيسوی تو

موج دريای خيال.

کاش با زورق انديشه شبی

از شط گيسوی مواج تو ، من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم.

کاش بر اين شط مواج سياه

همه عمر سفر می کردم.

من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور ،

گيسوان تو در انديشه من

گرم رقصی موزون .

 

کاشکی پنجه من

در شب گيسوی پرپيچ تو راهی می جست.

 

چشم من ، چشمه زاينده اشک ،

گونه ام بستر رود .

کاشکی همچو حبابی بر آب ،

در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود .

شب تهی از مهتاب ،

شب تهی از اختر

ابر خاکستری بی باران پوشانده ،

آسمان را يکسر .

 

ابر خاکستری بی باران دلگير است

و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد کدورت افسوس !

سخت دلگير تر است.

 

شوق باز آمدن سوی تو ام هست ،

اما ،

تلخی سرد کدورت در تو

پای پوينده راهم بسته

ابر خاکستری بی باران

راه بر مرغ نگاهم بسته .

 

وای ، باران

باران

شيشه پنجره را باران شست

از دل من اما ،

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

 

آسمان سربی رنگ ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای ، باران ،

باران ،

پر مرغان نگاهم را شست .

 

خواب رويای فراموشی هاست!

خواب را در يابم

که در آن دولت خاموشی هاست.

 

من شکوفايی گلهای اميدم را در رويا ها می بينم ،

و ندايی که به من می گويد :

" گر چه شب تاريک است

دل قوی دار ،

سحر نزديک است"

دل من در دل شب

خواب پروانه شدن می بيند .

مهر در صبحدمان داس به دست

خرمن خواب مرا می چيند

 

آسمان ها آبی،

- پر مرغان صداقت آبی ست-

ديده در آينه صبح تو را می بيند .

از گريبان تو صبح صادق ،

می گشايد پر و بال .

تو گل سرخ منی

تو گل ياسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری؟

                      - نه ،

                             از آن پاک تری .

تو بهاری؟

                     - نه ،

                     - بهاران از توست .

از تو می گيرد وام ،

هر بهار اينهمه زيبايی را .

هوس باغ  و بهارانم نيست

ای بهين باغ و بهارانم تو!

 

سبزی چشم تو -

                  - دريای خيال.

پلک بگشا که به چشمان تو دريابم باز ،

مزرع سبز تمنايم را.

 

ای تو چشمانت سبز

در من اين سبزی هذيان از توست .

سبزی چشم تو تخديرم کرد .

حاصل مزرعه سوخته برگم از توست .

زندگی از تو و

                - مرگم از توست

سيل سيال نگاه سبزت

همه بنيان وجودم را ويرانه کنان می کاود

من به چشمان خيال انگيزت معتادم

و در اين راه تباه

عاقبت هستی خود را دادم .

 

آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا

در پی گمشده خود به کجا بشتابم ؟

مرغ آبی اينجاست.

در خود آن گمشده را دريابم

در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!

کاروان های فرومانده خواب از چشمت بيرون کن !

باز کن پنجره را !

 

تو اگر باز کنی پنجره را ،

من نشان خواهم داد ،

به تو زيبايی را.

 

بگذر از زيور و آراستگی

من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد

که در آن شوکت پيراستگی

چه صفايی دارد

آری از سادگيش ،

چون تراويدن مهتاب به شب

مهر از آن می بارد.

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به عروسی عروسک های

کودک خواهر خويش

که در آن مجلس جشن

صحبتی نيست زدارايی داماد و عروس

صحبت از سادگی و کودکی است

چهره ای نيست عبوس .

کودک خواهر من

در شب جشن عروسی عروسک هايش می رقصد

کودک خواهر من ،

امپراتوری پر وسعت خود را هر روز

شوکتی می بخشد

کودک خواهر من نام تورا می داند

نام تو را می خواند !

      - گل قاصد آيا

      با تو اين قصه خوش خواهد گفت؟!-

 

باز کن پنجرا را

من تورا خواهم برد

به سر رود خروشان حيات

آب اين رود به سرچشمه نمی گردد باز

بهتر آنست که غفلت نکنيم از آغاز و

باز کن پنجره را ! -

                       - صبح دميد !

چه شبی بود و چه فرخنده شبی .

آن شب دور که چون خواب خوش از ديده پريد .

کودک قلب من اين قصه شاد

از لبان تو شنيد :

 

" زندگی رويا نيست

زندگی زيبايی است

می توان

بر درختی تهی از بار ، زدن پيوندی

می توان

از ميان فاصله ها را برداشت

دل من با دل تو

هر دو بيزار از اين فاصله هاست . "

قصه شيرينی ست .

کودک چشم من از قصه تو می خوابد .

 

قصه نغز تو از غصه تهی ست .

باز هم قصه بگو

تا به آرامش دل

سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم .

گل به گل ، سنگ به سنگ اين دشت

يادگاران تو اند

رفته ای اينک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوکواران تو اند

در دلم آرزوی آمدنت می ميرد

رفته ای اينک ، اما آيا

باز بر می گردی؟

چه تمنای محالی دارم

خنده ام می گيرد !

 

چه شبی بود و چه روزی افسوس !

با شبان رازی بود

روزها شوری داشت .

ما پرستو ها را

از سر شاخه به بانگ هی ، هی

می پرانديم در آغوش فضا .

 ما قناری ها را

از درون قفس سرد رها می کرديم .

 

آرزو می کردم

دشت سرشار زسرسبزی روياها را

من گمان می کردم

دوستی همچون سروی سرسبز

چارفصلش همه آراستگی ست

من چه می دانستم

سبزه می پژمرد از بی آبی

سبزه يخ می زند از سردی دی .

من چه می دانستم

دل هر کس دل نيست

قلبها زآهن و سنگ

قلبها بی خبر از عاطفه اند .

 

از دلم رست گياهی سر سبز

سر برآورد ، درختی شد ، نيرو بگرفت .

برگ بر گردون سود .

اين گياه سرسبز

اين برآورده درخت اندوه ،

حاصل مهر تو بود

و چه روياهايی !

که تبه گشت و گذشت.

و چه پيوند صميميت ها ،

که به آسانی يک رشته گسست

چه اميدی ، چه اميد؟

چه نهالی که نشاندم من و بی بر گرديد.

 

دل من می سوزد ،

که قناری ها را پربستند

که پر پاک پرستوها را بشکستند

و کبوتر ها را

ــ آه ، کبوتر ها را...

و چه اميد عظيمی به عبث انجاميد.

 

در ميان من و تو فاصله هاست.

گاه می انديشم

ــ می توانی تو به لبخندی اين فاصله را برداری!

ادامه در*ادامه مطلب*



ادامه مطلب

جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, توسط یه دلتنگ



آینه در آینه

مژده بده ، مژده بده ، يار پسنديد مرا

سايه او گشتم و او برد به خورشيد مرا

 

جان دل و ديده منم ، گريه خنديده منم

يار پسنديده منم ، يار پسنديد مرا

کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آريد نماز

کان صنم قبله نما خم شد و بوسيد مرا

 

پرتو ديدار خوشش تافته در ديده من

آينه در آينه شد : ديدمش و ديد مرا

آينه خورشيد شود پيش رخ روشن او

تاب نظر خواه و ببين کاينه تابيد مرا

 

گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق فلک

گوهری خوب نظر آمد و سنجيد مرا

نور چو فواره زند بوسه بر اين باره زند

رشک سليمان نگر و غيرت جمشيد مرا

 

هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم

بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهيد مرا

چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او

باش که صد صبح دمد زين شب اميد مرا

 

پرتو بی پيرهنم ، جان رها کرده تنم

تا نشوم سايه خود باز نبينيد مرا

 

 


جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, توسط یه دلتنگ



قصه شیرین

مهرورزان زمان های کهن

هرگز از خويش نگفتند سخن

که در آنجا که" تو" يی

بر نيايد دگر آواز از "من"!

ما هم اين رسم کهن را بسپاريم به ياد

هر چه ميل دل دوست،

بپذيريم به جان،

هر چه جز ميل دل او ،

          بسپاريم به باد!

آه !

          باز اين دل سرگشته من

ياد آن قصه شيرين افتاد:

بيستون بود و تمنای دو دوست.

آزمون بود و تماشای دو عشق.

در زمانی که چو کبک ،

خنده می زد " شيرين" ،

تيشه می زد "فرهاد"!

نه توان گفت به جانبازی فرهاد : افسوس،

نه توان کرد ز بيدردی "شيرين" فرياد .

کار "شيرين" به جهان شور برانگيختن است!

عشق در جان کسی ريختن است!

کار فرهاد برآوردن ميل دل دوست

خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن

خواه با کوه در آويختن است .

رمز شيرينی اين قصه کجاست؟

که نه تنها شيرين ،

بی نهايت زيباست :

آن که آموخت به ما درس محبت می خواست :

جان چراغان کنی از عشق کسی

به اميدش ببری رنج بسی .

تب و تابی بودت هر نفسی .

به وصالی برسی يا نرسی!

سينه بی عشق مباد!!

 


جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, توسط یه دلتنگ



مهتاب


می تراود مهتاب

 

می درخشد شبتاب

 

نيست يکدم شکند خواب به چشم کس وليک

 

غم اين خفته چند

 

خواب در چشم ترم می شکند.

 

نگران با من استاده سحر

 

صبح می خواهد از من

 

کز مبارک دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلکه خبر

 

در جگر ليکن خاری

 

از ره اين سفرم می شکند .

 

نازک آرای تن ساق گلی

 

که به جانش کشتم

 

و به جان دادمش آب

 

ای دريغا به برم می شکند.

 

دستها می سايم

 

تا دری بگشايم

 

بر عبث می پايم

 

که به در کس آيد

 

در و ديئار به هم ريخته شان

 

بر سرم می شکند.

 

می تراود مهتاب

 

می درخشد شبتاب

 

مانده پای آبله از راه دراز

 

بر دم دهکده مردی تنها

 

کوله بارش بر دوش

 

دست او بر در ، می گويد با خود :

 

غم اين خفته چند

 

خواب در چشم ترم می شکند.


جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, توسط یه دلتنگ